کد مطلب:300751 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:219

اما خاموش!


آن روز در مسجد مدینه،

خلیفه غاصب شهر،

با جماعتی از مردمان بنشسته بود،

و فاطمه در میان زنانی شایسته و چند، وارد آمد مسجد را،

و بنشست!

و آنگاه بی آنكه بگشاید به سخن لب را،

ناله ای جانسوز از ژرفای جان برآورد،

آنهم چنان كه مردمان، همه بگریستند!

و گویی كه مسجد به لرزه می آمد!


و پس از اندی شكیب،

شیون مردمان پایان یافت، و همگان به انتظار!

و فاطمه به سخن آمد،

اما دوباره نیز به گریه آمدند!

و بازشان نهاد تا كه آرام یابند،

و آنگاه بگفت:

الحمدلله علی ما انعم،

و له الشكر علی ما الهم...

خدای بر نعمت هاش همه، كه بس بی كرانه اند، ستایش دارم!

و نیز بر الهاماتش، سپاس!

و پس از گفتاری چند رویش به مردم داشت و ایشان را گفت:

فهیهات منكم،

و كیف بكم،

و انی تؤفكون؟!

این كارها از شما چه بعید بود!

چگونه چنین كاری را بنمودید؟!

به كجا بازمی گردید؟!

این چه سستی است شما را در ستاندن داد من؟!

چه زود به بیراهه گام نهادید!

و چه زود احوال را واژگونه داشتید؟!

پیش چشمان شما، میراث پدرم را بربایند،

و حرمتم را شكسته دارند،


و شما آشكارا ببینید،

اما خاموش!

دعوتم را بشنوید،

اما بی پاسخ؟!

و به فریادم نرسید!

نصبر منكم علی مثل حز المدی،

و وحز السنان فی الحشی!

ما در برابر این همه آزار، و اذیت های انبوه شما صبر پیشه می داریم!

بمانند صبوری آنكس كه خنجری بر گلویش خلیده،

و تیغ سنان بر دلش بنشسته است!

آیا برآنید كه با رفتن پدرم پیامبر، همه چیز به پایانش رسید؟!

آری،

ضربه ای هولناك بود مرگ پدرم،

بر پیكر اسلام!

و فاجعه ای بس عظیم، كه غبار غمش بر همگان فروریخت!

زمین از نبودش تار است، و تاریك!

شكافش هر روز فراختر،

و گسستگی اش دامنه دارتر،

و وسعتش فزونتر می گردد!

آنگاه ابوبكر را گفت:

افی كتاب الله ان ترث اباك و لا ارث ابی؟!


لقد جئت شیئا فریا!

آیا این گفته خدای است كه تو از پدرت ارث می بری اما من نه؟!

چه سخن ناروایی است، این؟!

قرآن نمی گوید آیا كه سلیمان از پدرش داود ارث برد؟!

پس چرا من نتوانم از پدر خویش ارث برم؟!

و ابوبكر چه پاسخی می توانست داشت، جز طرح یك حدیث، كه آن نیز جعل و آورده خویش بود، كه به كذب بنام پیامبر رقم می زد،

و نیز خلافی صریح بر فرمان خداوند، در كتابش!

و آن این بود كه پیامبر فرمود:

ما پیامبران دینار و درهم و خانه و مزرعه به ارث نمی گذاریم،

بل، آنچه بر جای می نهیم كتاب است و حكمت، و دانش است و نبوت،

و آنچه داریم بر دوش آن است كه ولی امر بعد ماست، كه هرگونه بخواهد درباره اش حكم كند! [1] .

و پاسخ این كلام بیهوده، و پرداخته خیال عفن خلیفه را پیشاپیش از زبان فاطمه ی خداوند بشنیدیم، كه: مگر نه آنست كه قرآن فرماید: ورث سلیمان داود. [2] .


آری، دخترم!

این بود پاره هایی از خطبه نخست فاطمه در مسجد مدینه، و او را خطبه ای است دیگر نیز،

و آن در بستر بیماری،

همان بیماری كه سبب شد وفاتش را،

باری،

آن روز نیز برای زنانی چند كه به عیادتش آمده بودند،

خطبه ای خواند،

و آن پاسخی بود سخن آنان را كه از وی چگونگی حالش را بخواستند،

و آن حضرت پس از ستایش خداوند چنین گفتشان:

به گونه ای است حالم كه بسی بیزارم دنیای شما را،

و نیز دشمن می دارم مردانتان را!

آنان را بیازمودم،

و نیز از آنچه نمودند ناخشنود!

به كناری نهادم آنان را،

چون تیری به زنگار نشسته،

و نیزه ای از میان دو نیم شده،

چه بد ذخیره ای از پیش برای خویش بفرستادند!

وای آنان چرا نگذاشتند كه حق در مركز خود قرار یابد؟!

و خلافت بر پایه های نبوت استوار ماند؟!

وای بر آنان،


آیا آنكس كه مردم را به راه راست می خواند، سزاوار پیروی است، یا آنكه خود راه را نمی داند؟

در این باره چگونه داوری می كنید؟!

و...

خانم!

راستی، در این ماجرا،

ماجرای فدك،

شوی فاطمه، علی را می گویم، چه گفت؟! و چه كرد؟!

دخترم!

فردا خواهمت گفت.



[1] ابن حجر: الصواعق المحرقه، ص 19، ابن ابي الحديد. شرح النهج، ج 16، ص 227. به نقل از حديث غربت.

[2] نمل، 26.